دیوانهء عشق |
٨٠
این گفته یقین حاجت گفتار ندارد این قصهء ما را که خــریـدار ندارد کین سینهء بـیـمــار پرستار ندارد یا رب زچه دلبر خبــــراز یارندارد گل تاب فـشـار در و دیـــــوارندارد یک دل که چنین طا قـت آزارندارد |
|
دیوانهء عشقم که خـــریـــدار نــــدارد ای عشق بگو برهمه مـــردم سربازار عمریست شده ام عاشق و معشوق ندا نست خونین شده اشکم ز شبهای فـــــراقـش برحا شیهء برگ شـقـایـق بـنــویـسـید ای دوست بیا مرحمتی بـــر د ل ما کن |
ما را ببــریـد خــانــه ي دلـداررفِیقـان
زانروکه حکیم خانه وغمخــوارنـــدارد
پنجم مهرماه هفتادوهفت