قـصه عاشقی |
١٩٦
جانم زدست میـرود گـرنکنی عنایت
حرفی بزن تو جانا زان دل مهـربانت |
|
تنهـا کجا میـروی جانم فـدای جانـت
سروخـرامان من به عاشقت نگاه کن |
حـذرکـردی |
بماندم واله وحیـران که ازچه این خطــرکردم
بسوختی جان ودل یکجا که گفتی من سفرکردم |
|
توازجان خوشتری جانا من ازجانم گذرکردم
مرا بگذاشه ای تنهـا بصـد درد وبصد غمها |
معـمای عشق |
اومدام مست وملول دردی کش میخانه بود
او بــدرمـیخـانـــه پی شــرب شبـانه بـود |
|
آنکس که مدام با ما بیگانه بود دیوانه بود
هـرگـز نـبـودش یارما تـا بکـنــد الـفـتـــی |